شمیــمــ ِ عشـــق !



رو به روی آینه ایستاده بود و موهای بلندش را شانه میزد.
خورشید از گوشه ی پنجره ی اتاق دستش را لای موهایش می کشید و نوازشش می کرد . 
دخترک معصومانه می خندید . 
انگار که عشقِ مادرانه ی خورشید در قلبش نفوذ کرده بود.
دخترک در آینه به چشمانش لبخند زد .
هوا ابری شد . 
طوفان شد . 
بادِ وحشی زوزه کشان خودش را به شیشه ی پنجره ی اتاق می کوبید . 
دخترک ترسید . 
از جلوی آینه کنار رفت . 
هنوز دستش به دستان ِ پنجره نرسیده بود که پرده های سفید اتاق به رقص در آمدند . 
دخترک ترسید .
دیر شده بود اما ! 
باد میان ِ موهای خورشید نشانش نفوذ کرده بود . 
گیسوان ِ آفتابی اش هم رقص ِ پرده ها شد و به پرواز در آمد . 
و باد . 
موهایش را با خود بُرد .


دلت به رحم نمی آید زمین ؟ 
سرد است هوا .
هنوز قلب ِ زخمی کودکان کرمانشاهی التیام نیافته است .
هنوز خیلی هایشان ازترس مدام از خواب می پرند . از خواب می پرند . از خواب می پرند .
دلت به رحم نمی آید ؟ 
باران می بارد.
شادی عید و باران را زهر نکن به کاممان .
ما خیلی خسته تر از آنیم که تو فکر می کنی .
دلت تا همیشه آرام زمین
+
امشب، شب ِمیلاد پیامبر رحمت ، باران بارید .
درست همان لحظه ای که زیر باران تند ِ حرم حضرت عبدالعظیم ایستاده بودم و دعا می کردم . جایی در وطنم زمین لرزید . 
کرمانشاه ِ زخمی دوباره لرزید . 
خدایا . دوباره داغ به دلمان نگذار لطفاً .
این روزها حال ِ هیچ کس خوب ِ خوب نیست . 


چقدر دلتنگ نوشتن بودم . 
بدون ِ هیچ پیش فرضی . بدون قصدی . غرضی . خطبه ای . خطابه ای . 
فقط همین که انگشتانم دکمه های کی بورد را لمس کند ، همین که صفحه ی خانه ی شیشه ای ام پیش رویم باز باشد . 
همین که انقدر سکوت باشد که من باشم و من . و صد البته خدای مهربانم برایم کافی ست . 
سلام.
من برگشتم .
نوشته های مرا از شمیم ِ عشق می خوانید :)



محبوب ِ من . 

دیگر نه چشمی مانده که جای شکوه برایت ببارم .

نه قلبی ، که همه چیز در پستویش پنهان شود!

دیگر منم و خودم! 

بی هییییچ حجابی 

و تویی و لطفت . 

رو بر نگردان از من . 

که گم شده در طوفانم .

+

پ.ن: و من یتوکل علی الله فهو حسبهُ. 


اینجا را گذاشته بودم برای روزهای خوب زندگی ام . 

منتظر بودم سوت پایان دردهایم زده شود و از زمین تا آسمان را فرش لبخند پهن کنم و برایتان بنویسم از قلبی که لبریز از عشق و خوشحالی ست ؛ اصلا حواسم نبود به و لقد خلقنا الانسان فی الکبد » !‌

حالا اما آمده ام بنویسم از تنهایی این روزهایم، از لحظاتی که مینشینم و از دیوار سفید روبه رویم میخواهم تمام اتفاقات گذشته را برایم بازخوانی کند.

به گلدانهای پشت پنجره میگویم برایم از روزهایی بگویند که صدای خنده هایم در این خانه می پیچید و چیزی از تلخی زهرآگین روزگار نمیدانستم.

راستش را بخواهید دلم برای خودم تنگ شده است. برای دختری که هر روز با انرژی فوق العاده اش خورشید را روشن می کرد و سهمگین ترین طوفان ها هم توان شکستن صبرش را نداشتند. 

دلم برای کسی تنگ شده است که برای هر چیزی که دلش میخواست داشته باشد می جنگید، از آن جنگ ها که حتی اگر هزار هزار بار شکست میخورد باز قد علم می کرد و تسلیم نمیشد . 

فکرش را هم نمی کردم روزی بیاید که به تاریکی فکر کنم و برای چیزهایی که از دستشان دادم زانوی غم بغل بگیرم  اما امروز در اوج تنهایی می نشینم و برای تمااااام گذشته ام سوگواری میکنم . 

عجیب دلم شکسته است و فقط امیدم به وعده ی کسی ست که خلف وعده نمی کند . 

به قول #حامد_عسکری خدا لفظ آمده که اگر بکن نکن های مرا رعایت کنی جایی که فکرش را هم نمیکنی به دادت می رسم و اگر به من توکل کنی به تنهایی برایت کفایت می کنم و عهده دار کارهایت خواهم شد و من برای هر چیزی اندازه ای قرار داده ام.»

پس ای که جز تو هیچ نیست و تنها تویی پروردگار آسمان ها و زمین و ای مهربان ترین مهربانان از تو می خواهم عهده دار من شوی که تویی تنها راهِ نجات .

تنها امیدم تو بودی و هستی و خواهی بود ای فریاد رس فریاد خواهان که اگر اجابتم کنی هر آنچه درد است به لطف بدل می شود و هر‌ آنچه حال بد به بهترین حال تبدیل می شود. 

یا مقلب قلوب والابصار

حول حالنا الی احسن الحال .

 

*به وقت هجده رمضان هزار و سیصد و نود و نه هجری شمسی 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها